روزی که مهدیه رفت، دومین جمعه آخرین ماه پاییز بود، یه روز بارونی و دلگیر، دنیا رو سرم خراب شد. هیچکس نمیتونست آرومم کنه، حرفاشون عصبیم میکرد. اوایل نسبت به همه چی حالت تدافعی داشتم، همش فکر میکردم اگه رابطه ام با مهدیه خیلی معمولی بود کمتر میشکستم، امروز دقیقا چهار ماه و پانزده روز میشه که با مهدیه حرف نزدم و این یعنی چهار ماه و پانزده روزه که یه حرفایی رو تو خودم خفه کردم، حرفایی که فقط و فقط با مهدیه درموردش بحث میکردیم، میخندیدیم و با هم غصه میخوردیم. حسرت دوستت دارم گفتن بهش رو دلم نمونده، حسرت اینکه چرا قدر همو بیشتر ندونستیم رو دلم نیست. یادم رفت هدفم از نوشتن این پست چی بود. 



دریافت


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

یک دو سه پروژه تکنیک های سئو خرید کواد کوپتر دوربین دار | خرید ماشین کنترلی حرفه ای عکاسی بیست بافندگان فرش ماشینی وبگاه جامع معماری و سازه هوشمند جهان MC Team April پروکسی رایگان تلگرام