"سکوت من صدای تو"



پاییز که می‌ شه ما بی‌ اختیار می‌ ریم اتاقِ جمشید. پاییز یه‌ هو می‌ آد، توو یه‌ روز، مثل بهار و بقیه. صپ زود بیدار می‌ شی می‌ بینی حیاط شده طوفان رنگ و رنگ که برپا در دیده می‌ کند. ما هم مثل عوام‌ الناس، مثل سیاوش قمیشی و کریستی برگ عقیده داریم پاییز دل‌گیره. شباش صدای بوف می‌ آد. به جمشید می‌ گیم: سر معرکه مهمون نمی‌ خوای دل‌مون گرفته؟ می‌ گه: بابا کجاش دل‌گیره؟ نگا نارنگیا رُ، نگا نارنجیا رُ، به‌ زبانِ حال با انسان سخن می‌ گه. خرمالو رُ ببین. می‌ گم: جمشید نارنجی چیه؟ مهر، آبان، وای از آذر؛ چه‌ جوری بگذرونیم امسالُ؟ تولد جمشید آبانه. خب معلومه خوشش می‌ آد. راه می‌ ره می‌ گه: دنیا یعنی محاسنِ پاییز. می‌ گم: خب مثلا چارتا مثال بزن از این محاسن. می‌ گه دلبر لباس قشنگا رُ از توو گنجه در می‌آره، پایین کمی ، بالا کت و کلفت، آدم حظ می‌ کنه. می‌ گم: اولا چش‌تُ در می‌ آرما، دوما این‌ که نصفش معایبه، حیف تابستون نبود که همه‌ش ؟ یه چای می‌ ریزه می‌ ذاره جلومون، می‌ گه: حالا دلبر هیچی، شبا رُ چی می‌گی؟ مگه تو خودت عاشق شبا نیستی؟ پاییز همه‌ش شبه دیگه. نصف روز غروبه. می‌ گم: آقا ما دو سّاعت شب بسّ‌مونه، زیادم هست. می‌ خوایم زودتر بیدار شیم تموم شه. یه چراغی می‌ ذاریم اون گوشه تاریک‌ روشن می‌ شینیم ستاره می‌ شمریم تا سحر چه زاید باز. می‌ گه چایی از دهن افتاد. جمشید اگه پاییز این‌ قدی که تو می‌ گی خوبه، چرا ما هر سال روز اول پاییز دل‌مون خالی می‌ شه؟ همه به این زردی و نارنجی نگاه می‌ کنن حال‌شون جا می‌ آد، چرا ما بلد نیستیم؟ چرا همه رفته بودناشون رُ می‌ذارن برا پاییز؟ چرا پاییز هیشکی بر نمی‌گرده؟ جمشید یه سیبیل نازک داره، سفید شده، خیــــلی ساله این‌جاس، همه‌ ی پاییزای آسایشگاه رُ دیده. می‌ گه: این درخت بزرگه نا نداره، وگرنه بهت می‌ گفتم پادشاه فصل‌ ها یعنی چی. می‌ گم: جمشید یادته هف‌هش ده سال پیشا، این زن و شوهر اتاق بغلیه رُ؟ یارو سیبیل از بناگوش دررفته‌ رُ می‌ گم، واسه خودش هیبتی داشت قدیما، خوب با هم چسبیده بودن، آبان بود یا آذر، ماه آخر پاییز، که مدیریت قدیمی درُ با لگد شکست رفت توو، دید دست همُ گرفتن، تیکه و پاره، رفتن که رفتن. پاییز نبود؟ یه قلپ چای می‌ خوره، می‌گه: آره یادمه. جمشید اون یارو که ته راهرو می‌ شست، سرشُ می‌کرد توو حقوق‌ بشر چی؟ همین وختا بود دیگه. بهش می‌ گفتیم داداش حیف تو نیست؟ برو دنبال یه کار آبرومند. یه کلمه هم حرف نمی‌ زد، هی فقط یواش می‌ گفت: همینه آبرو. لاغر بود. اصن نفهمیدیم چرا آوردنش قاطی ما. یادته در حیاطُ زدن، رفتیم وا کردیم، کسی نبود. گذاشته بودنش پشت در، بی‌ حقوق، با چشِ بسته، آبروشم دستش بود. پاییز بود بابا. جمشید پا می‌ شه می‌ ره کنار پنجره، فک می‌ کنه ما حالی‌مون نیست. هر سال همینه کارش. می‌ گم: جمشید ما چرا تا این زرد و قرمزا رُ می‌بینیم بند دل‌مون پاره می‌ شه؟ پس کدوم رنگا قراره حال ما رُ خوب کنن ما مرخص شیم بریم پی کارمون؟ اون یکی رُ یادته رشید بود؟ دستاشُ ت می‌ داد. با عینک و سر فرفری وسط راهرو می‌ گفت: لبت کجاست که خاک چشم به‌ راه است. یه‌ بارم خیال کردیم داره واسه دلبر می‌ خونه، نزدیک بود سیراب شیردونش کنیم. چی شد اون؟ عشق صف نونوایی بود. هر چی از مدیریت پرسیدیم جواب سربالا داد. پاییز نبود؟ همین وختا بودا جونِ تو، که دیگه از نونوایی برنگشت، آخرم ورداشتن یه ورق کاغذ چسبوندن پشت شیشه، که خودسر شده، اشتباه شده باس ببخشین. آدم به‌ دلش چطوری حالی کنه که اشتباه شده؟ جمشید نشسته رو زمین، کنار دیوار، تکیه داده، خیره به روبه‌ رو. عین هر سال. می‌ شینم کنار دستش، پای دیوار، می‌ گه وردار یه نارنجی بزن رها کن این حرفا رُ. دو تا پر نارنجی می‌ ذاریم کف دست‌مون، دراز می‌ کنیم جلوش، بیا تو هم بزن. یارو غریبه‌هه می‌ گه: چیه؟ با کی کار داری؟ می‌ گم: جمشید خودتُ لوس نکن بابا، نارنجی رُ بزن بلند شو بریم توو حیاط. می‌ گه: جمشید کیه دیوونه؟ بده بینم اون داروی نظافتُ، خودتم برو پی کارت. اللهم صل علی محمد و آل محمد … نشسته، تکیه به‌ دیوار، می‌ گم: اگه نیای تنها می‌ رمـا. تولد جمشید آبانه. عین همون آبانی که هرچی در زدیم وا نکرد. نشست کنار دیوار، خیره موند تا پایــــیز هر سال. رفتیم به مدیریت گفتیم: ببخشین چرا اسم جمشید ُ توو این کاغذتون ننوشتین؟ گفت: جمشید کدوم بود؟ گفتیم: همون که تولدش آبانه. حالا هم آبانه دیگه. پس چرا نیست؟ اینم پاییز. جمشید می‌ گه: یه چای دیگه بریزم؟ می‌ گم: چای نمی‌ خوام، بیا بیشین پاییز خیلی یادت ُ می‌ کنم. از پنجره اتاق می‌بینم‌ اش وسط حیاط، زردا و نارنجیا رُ با پا هم می‌ زنه، می‌ خنده، می‌ خونه: پادشاه فصل‌ ها پاییز …


هرچقدر که اسفند ماه پرکاری بود اینروزا روزای کم کار و کسل کننده ای هستن، اینکه هیچ کدوم از هم اتاقیامم نیستن تاثیرش تو این کسل کنندگی کم نیست. ولی روزای خوبیه برا سرک کشیدن تو کار بقیه، یه ساعتی رفتم پیش عارفه راستش با برنامه قبلی ساعت یازده رفتم که ساعت مشخص مشاوره اش هست، وقتی رسیدم پیشش برا موندن معذب شدم، عارفه خیلی شوخه، اینقدر مسخره بازی درآورد و شوخی کرد مجبورم کرد بمونم. شش تا عروس داشت، بزرگترشون هجده سالش بود و کوچکترشون دوازده، کوچکتره از همه اشون سرزبون دارتر بود، انگیزه اش از ازدواج رو خوشبخت شدن میگفت، هیچ ترسی تو چشمشون نبود، یکیشون میگفت دو سال دوست بودیم، یکیشون شماره دوماد رو نداشت هنوز، یکیشون نمیدونست تحصیلات همسرش چقدره، یکیشون خوشگل بود، عروس هجده ساله میگفت دوست دارم ادامه تحصیل بدم. وقتی از آخری میزان تحصیلات پرسید، جواب داد: تحصیلات بابام؟! هیچ کدوم شبیه هم نبودن.


آدمیزاده خب گاهی هم دلش دوستی هایی از جنس قدم زدن تو هوای سرد پارک ولیعصر میخواد ولی قانع میشه به تنهاییش و هندزفریش و گام های آرومش و حتی تنها جای ممکن برا قدم زدن :)

 



مدت زمان: 21 ثانیه 


مثلا یکی گوشی اش را دست بگیرد و دونه به دونه روی عددهای صفحه گوشی فشار دهد، صفر. نُه. یک، اسمم بین پیشنهادها بالا بیاید، بی توجه به اسم، تا یازدهمین عدد را فشار دهد. دوتا دستم را زیر چانه ام گذاشته ام و خیره به سقف درحال مرور کردنم، مرور کردن صداها، صداهایی که با هرکدوم قصه میسازم، صداهایی که با هر لرزش تارهای صوتی یه عالمه لبخند میاره رو لب هام، صداهایی که پس مغزم قابشون کردم.  


دیالوگ های روزمره درعین سادگی و بعضا ناخودآگاه بودن، خیلی عجیب غریبن، کلمات کلا عجیبن، یه سری حروف که صدا میدی بهشون و تبدیل به کلمه و بعدتر تبدیل به جمله میکنی و درنهایت با خروجیش کلی اتفاقات عجیب غریبتر میافتن. به این فکر میکنم که چرا دو هفته پیش صحبتم رو با این جمله شروع کردم: میخوام با اعتماد به نفس حرف بزنم. اون لحظه حس کردم خیلی قدرتمندانه حرف زدم، راستش ته دلم یه لبخند و چشمک هم حواله خودم کردم[اینجا جای کلمه "ولی" خالیه]. شروع همیشه برام مهم بوده، با این حال هیچ وقت برای شروع هام برنامه ریزی نمیکنم، حس میکنم بداهه بهترین و خالص ترین شروع ممکنه. جملات این پست خیلی ناقص هستن، شاید هم اقتضای پسته.


اولین جایی که تو سال جدید رفتم محل کارم بود، نه شیفتم و نه آنکال، ولی نیاز بود که برم. همیشه اولویت اولم تو همه چی حال خوب خودم بوده و رضایت مندیم، حتی اگه هیچ کس اهمیت نده، حتی اگه فقط خاطره شه. بعضی وقتها حس میکنم خدا منو آفریده برا تجربه کردن اولین ها، هیچ وقت دوست ندارم خیلی چیزها رو توضیح بدم، چون خیلیا تصوری ازش ندارن و منم تصور ساختن تو ذهن بقیه رو دوست ندارم. حس خوبی به سال 98 دارم.


من هیچ وقت اندازه لحن آروم نوشته هام آروم نیستم، درونم همیشه یه آتیشی روشنه که گاه غلیانش سرشار از مثبت ترین انرژی های عالم و گاه خاکسترهایی که نهایت همره بادشان میکنم. به ثانیه های معمولی ام افتخار میکنم، به ثانیه هایی که بدون مکث میگذرن و منی که باید باشم رو به رخ میکشن، لحظه هایی که بودنم بوی زندگی دارد، لطافت ها و قدرت دخترانه ام در یک قاب بزرگ نمایانند. حرفی برای نودوهفتی که گذشت ندارم، جز اینکه با همه سختی هاش، بهم زمان بدهکاره. نودوهشت رو سپردم به خدا، خودش میدونه باید سالی باشه که خواست هایم همسوی خواست خودش باشه، خودش میدونه، خودش همه چی رو میدونه.


آدمایی که منو دارن جز خوشبخت ترین آدمهای روی کره زمین هستند. و همیشه سعی میکنم دلیل خوب بودن هامو برا خودم روشن کنم همونطور که دلیل بد بودن ها مهمه و باید پیداشون کرد. تو دلیل خوب بودنام برمیخورم به آدمایی که تو شکل گیری منِ خوب تاثیر داشتن. بعد برمیگردم به گلچین آدمایی که از دست ندادنم، به یه نکته خیلی جذاب میرسم تقریبا این دوتا یکی ان. 


بعضی وقتها بعضی چیزا که هیچ وقت اولویت نقل کردنت نبوده بخاطر جزئیات بی ربط و بانمکش تعریف کردنی میشن، مثل سه تا خانم امروز صبحی که برا خواستگاری اومده بودن، پای راستم روی پای چپم بود و میوه میخوردم و حرفای شادی رو تایید میکردم، میز من روبه روی در ورودی اتاقمونه، دوتا بچه رو که کنارشون دیدم با نیشخند رو به خانم "ف" گفتم: مشتریات اومدن، فکر کردم برا سبدغذایی اومدن، نیشخندم تلافی دست انداختنای خانم "ف" بود که هر بار تلفن زنگ میزد و منو میخواستن(بس که راحت کار راه میندازم) تو تمام n بارش بهم میگفت: عاشق دلخسته چندم بود؟! ولی با من کار داشتن. ما هرازگاهی حق داریم از اطلاعاتی که بهشون دسترسی داریم سواستفاده کنیم، مثل امروز که با یه سرچ کوچولو شجره و گروه خون و زمان آخرین سرماخوردگی بنده خدا رو، رو کردیم و به تولدش که روز سیزده بدره کلی خندیدیم. عروسی امشب هم خیلی خوش گذشت اصلا هم ربطی به این نداره که رو صندلی نشسته بودم و حواسم نبود و گُل عروس افتاد بغلم. شایدم توطئه کردن، آخه دوماد از صبح تاکید میکرد که گُل برا پری هستش. آبی آقا دوماد هستن:


روزی که مهدیه رفت، دومین جمعه آخرین ماه پاییز بود، یه روز بارونی و دلگیر، دنیا رو سرم خراب شد. هیچکس نمیتونست آرومم کنه، حرفاشون عصبیم میکرد. اوایل نسبت به همه چی حالت تدافعی داشتم، همش فکر میکردم اگه رابطه ام با مهدیه خیلی معمولی بود کمتر میشکستم، امروز دقیقا چهار ماه و پانزده روز میشه که با مهدیه حرف نزدم و این یعنی چهار ماه و پانزده روزه که یه حرفایی رو تو خودم خفه کردم، حرفایی که فقط و فقط با مهدیه درموردش بحث میکردیم، میخندیدیم و با هم غصه میخوردیم. حسرت دوستت دارم گفتن بهش رو دلم نمونده، حسرت اینکه چرا قدر همو بیشتر ندونستیم رو دلم نیست. یادم رفت هدفم از نوشتن این پست چی بود. 



دریافت


گوینده خبر اعلام میکنه: آب دریاچه ارومیه 82 درصد افزایش یافته، لبخند رو صورتشه، شاید هم انتظار دارن منِ مخاطب هم لبخند گُنده به صورتم باشه، شاید باید لبخند داشته باشم، ولی این چند وقته آسیب ها و خسارت های جانی و مالی سیل ساده ترین خوشی های لحظه ای رو هم از دماغمون درآورده. وقتی از شبکه های اجتماعی جویای حال زله زده های کرمانشاه میشم و میبینم همچنان خونه ندارن، میترسم. 

یکی از فانتزیامم اینه که بقدری پول داشته باشم که بتونم حداقل تو محدوده ایران برا همه یه زندگی خیلی معمولی رو فراهم کنم، بخدا خیلیا تو حسرت حداقل هان.


یه جاهایی هم هستند که در و دیواراش تو روز قیامت یقه ام رو میگیرن و میگن: عزیزم وقتی تو همافر دور دور میکردی وقتی تو بالکن لاله پارک نفس عمیق میکشیدی و با بادی که با شالت بازی میکرد بازی میکردی چرا یادم نمیافتادی هان؟! معرفی میکنم و اونجا جایی نیست جز سیدحمزه و مقبره الشعرا. اینکه ساعت 8:30 صبح بکوبی بری اونجا یعنی.


خب .

راستش را بخواهید "خب" کلمه عجیب غریب من برای آغاز پرحرفی هایم هست، دوستش دارم، نطقم را باز میکند. :)

خب اینروزها فرق زیادی با روزهای چند ماه و چند سال قبل دارد، انگار که تغییرها برای من سریع تر از بقیه آدمها، حتی سریع تر از کل رخدادهای جهان اتفاق میافتد، هیچ وقت با تغییرها کنار نمیایم و تغییرشان میدهم، منظورم تغییرهای دوست نداشتنی است، تغییرهای تحمیل شده. خب این از تغییرها، فکر کنم بهتر است از ترس ها بگویم، از ترس های خطرناک، ترس هایی که خودم میسازمشان، با دست های خودخودم، دلیل این رفتارم فقط برای خودم قابل فهم هست هرچند فهمی به معنای نفهمیدن، نفهمیدن خیلی چیزا، خواستی که نفهمیدن را انتخاب میکند. نهایت تلاشم را کردم از پیچیدگی مفهوم ترسی که مدنظرم هست کم کنم ولی نتوانستم. خب بهتر است پست را با یک موضوع بهتر تمام کنم، موضوعی مثل اعتماد، تلاش، امید، بله من یک آدم الکی خوشم، ولی واقعا بی شوخی اگر الکی خوش هم نباشم حداقل این مورد را مطمئنم که غصه خوردن ها را به تعویق میاندازم و این یکی از دوست داشتنی های من است. 

راستی آخر هفته پیش چهارمین دیدار وبلاگی ام رقم خورد، آقای محمود بنائی مهمان تبریز بود، آقای مهندس آروم و تاریخ دوست :)


شب از نیمه گذشته و من همچنان بیدارم، برای بیدار ماندن بهانه جور میکنم: کاری قبول کردم و باید انجامش بدم هرچند دیروقت باشه. کاملا مشخصه که خودم رو گول میزنم. هنوز تا بیستمِ ماه چند روزی باقی است یعنی من وقت کافی دارم و مهمتر از این دوساعت است دور خودم میچرخم و هرکاری انجام میدهم جز کاری که دلیلِ بهانه طور بیداری ام هست. دلم برای نوشتن تنگ شده، دلم برای شما تنگ شده، مرداد نودویک دنیای وبلاگ رو به من شناساند، گاه آروم و گاه پرتلاطم بودم، گاه شاد و گاه غم زده و گاه خنثی و بی حس، در مبهم های زندگی، بدیهی ها و حتی سخت ترین لحظه های زندگی اینجا تکیه گاه امن من بوده. باهیجان نوشتم، با چشم گریان نوشتم، با دست لرزان از شدت خوشحالی نوشتم، تک تک این کلمه ها که گره خوررده به اعماق احساسم مقدس هستند. با لبی خندان برام نوشتین، با دلی ناآرام برام نوشتین، با عصبانیت برام نوشتین، تک تک این کلمه ها که گره خورده به اعماق احساستان مقدس هستند. 

میشه همراهی کنید تولد هفت سال و چندماه و چندروزگیِ بلاگر شدنم رو جشن بگیریم؟! 


بی هوا پرسید: بازم زیر چشمات سیاه میشه؟! قبلنا عادت داشتم به چشمم مداد مشکی بکشم فکر کردم منظورش به اونه ولی نه راست میگه وقتی خسته میشم زیر چشمام به طور نامحسوسی کبود میشه و گود میره، خوشحال هم باشم چشمام نشون میده و همینطور غمگین هم باشم. لبهامم ژل تزریق نکردم، خیلی معمولیه درحدی که به صورتم میاد. تازه تبخال هم زدم، درسته اذیت میکنه ولی خب تجربه بدی نیست سرگرم هم میکنه حتی. هیچ وقت قرار نیست دماغمو عمل کنم، خب نه قوز داره، نه بلنده، معمولیه. همیشه دوست داشتم کمی کوتاه تر باشم ولی خب وقتی خیلیا میگن قدبلند مُده منم قبول میکنم. هر دستم پنج تا انگشت داره، پاهامم همینطور، پلک هام زیاد بلند نیست، ریمل هم نمیزنم. هان یادم رفت باید اول از همه از رنگ چشمام میگفتم، سبزی که تیله است. 

همه امون یه شکلیم با جزئیاتی متفاوت، تفاوت ها فقط تو رنگ چشم و کم پشتی مو و بور بودن و نبودن رنگمون نیست، بعضی وقتها تفاوت ها عمیق تر و مهم ترن و همین اندازه شباهت ها زیادتر و حساس ترن. 


حالت های ممکن برای شبانگاه خُنکِ کم ستاره ام چی میتونه باشه؟!

بشینی تو بالکن و فرتافرت سیگار دود کنی و تاثیر یه اپسیلونیت تو آلوده کردن هوا رو به رخ خودت بکشی و هرازگاهی یه قلوپ از چایی ات که داغی قلوپ اولش با سردی قلوپ آخرش پارادوکس جذابی میسازد رو هورت بکشی یا نه دفترچه یادداشت زواردررفته نارنجی رنگت که سررسید یکی از سالهای دهه هشتاد است رو باز کنی و عُقده تمام ننوشتن های چند وقته ات رو روی برگ های سفیدش خالی کنی و آروم قهوه شیرینت رو سر بکشی یا نه بخزی زیر لحاف و آروم عکسهای داخل گالری گوشی ات رو مرور کنی و دماغت رو بکشی بالا، گاه به صدایی که تولید میشه بخندی و گاه همان صدا عصبیت کنه، فقط یادت باشه عکسها رو با لبخند مرور کنی دماغ بالا کشیدنت دلیلی جز سرماخوردگی نداره.

تکرارهای خُنثی زندگی کارشون حتی راکد نگه داشتنمون هم نیست، اونها ویرانگرهای بیصدا و خاموش ان، میشه اینبار از کلمات دیگری استفاده کرد، میشه اینبار جای دیگری قرار گذاشت، میشه اینبار از خیابون دیگری رفت، میشه اینبار جور دیگری نگاه کرد، میشه اینبار جور دیگری لبخند زد. به همین سادگی.


به عصر یک روز سرد زمستانی وسط هفته، ترجیحا دوشنبه بعد از سپری کردن صبح و ظهر خسته نیازمندم که برف هم شروع به باریدن کرده. زیپ کاپشن طوسیم رو تا زیر چونه بالا کشیدم، شال نارنجی رنگم رو سفت روی پیشونیم پیچیدم و دستکش هم ندارم، با دستایی که بخاطر سوز و سرما قرمز شده در ورودی کافه داخل پارک ولیعصر رو باز میکنم و روی صندلی های چرمش میشینم و قهوه سفارش میدم.


یکی یکی دکمه های پیرهن مردونه راه راه صورتی سفیدم رو میبندم، دکمه آخر از بالا رو که میبندم بابام میگه: خفه نشی یه وقت؟! لبخند میزنم و بارونی نقره ایم رو میپوشم و میگم: بابا خوب شدم؟! بهم میاد؟! میگه: تو هرچی بپوشی بهت میاد. میگم: عه بابا اذیت نکن خب چقدر بهم میاد؟! میگه: دخترم من چیکار کنم که پدرم و همیشه خوش بر و رو میبینمت حتی وقتی اون شلوار کوتاه سبزِ اتاق عملت رو میپوشی، لبخند میشم و شال بلند مشکی رو سرم میکنم. دستش رو میگرم و قدم میزنیم، میگم: دستم رو ول نکنیا. دلم لبو میخواد، اون آقاهه که همیشه کنار داروخونه بساط لبو داره رو خوب میشناسم، مرد مهربونیه، هر دفعه یه قاچ بزرگ میده امتحان کنم. بابا رو به آقاهه میگه: دخترم از سر چهارراه تا برسیم پیش شما یه ریز از مهربونیتون میگفت. آقاهه میگه: دخترا به زندگی معنی میدن، منم یکی دارم. تا لبو رو وزن کنه و تحویل بده بابا براش شعر میخونه و آقاهه میگه: معلوم شد چرا دخترخانمتون مهربونی رو خوب میفهمه. نزدیک خونه میشیم، با دیدن داروخونه سر خیابون میگم: عه بابا نفازولین یادمون رفت برم بخرم بیام، دستش رو ول میکنم، بابا نگاه میکنه از خیابون رد شم، نفازولین رو میخرم و برمیگردم، راه میافتم بابا حرکت نمیکنه. میگم: بابا بدو بیا دیگه هوا سرده، بابا میگه: من که گفتم هیچ وقت دستت رو ول نمیکنم، پس دستت رو بده دستم حرکت کنیم.

بابا سرم داد هم زده، قهر هم کرده.

مامانم حتی با دمپایی کتکم زده، چشم غره و نیشگون هم که کلا بحثش جداست.

ولی عادت دارم صحنه های ناب و دوستداشتنی زندگی رو تو ذهنم بولدتر کنم، هرروز ما بزرگ و بزرگتر میشیم و مامان باباها پیرتر. حالا وقتشه ماها آماده شیم برا خوب بودن، مهربون بودن، خوب بودن برا همین مامان باباها. دیدین وقتی بابا نیست مامان ها هم مادر میشن و هم پدر، وقتی مامان نیست باباها هم پدر میشن و هم مادر، حواسمون باشه حداقل براشون بچه خوب باشیم.

بیایید قول بدیم دست دو نفر رو هیچ وقت ول نکنیم، یکی مامان باباهامون یکی هم بچه هامون. اینکه شد سه تا؟! نه نه مامان باباها جفتشون یکی ان. :)


امروزمان ادبی-هنری گذشت، من نمیدانم چه در دل آدمها میگذرد، شب خود را با چه فکرهایی صبح میکنند. عموحسن هم یکی از همین آدمهاست که نه از دلش خبر دارم نه از دینش، مطمئن نیستم خوشش بیاید عموحسن خطابش کنم یا نه. تا امروز که به همراه پدر پا به مغازه اش بگذارم حتی اسمش را هم نمیدانستم، هر بار سرامیک های کف طبقه اول برج بلور را طی میکردم تا برسم به مغازه اش، هربار تعداد کاغذهایی که چسبانده به پشت شیشه‌ بیشتر میشد و جدیدتر، هربار چند دقیقه ای مقابل درب نوشته های ادبی پشت شیشه را میخواندم و با لبخند وارد مغازه میشدم، با روی باز لبخند میزد و تشویقم میکرد به انتخاب کتاب، خودش هم کمک میکرد. نگاهی به موهای بلندِ جوگندمی و ریش بلندش میکردم و یک عارفی که همیشه در سیر و سلوک است را متصور میشدم، هربار دوست داشتم پیشنهاد بدهم سه تارش را از روی قفسه بردارد و سه تار بنوزاد. امروز بدون اینکه خواسته ام را به زبان آورم برایمان سه تار نواخت، عموحسن ساز میزد و بابا شعر میخواند. خوشحالم امروز برای پدرم یک دوست پیدا کردم. آقای علیپور طبقه اول برج بلور مغازه دارد، کارش خیرات کتاب است، میروید پیشش کتاب دلخواهتان را به امانت میبرید، همیشه بعد از امانت دادن کتاب مطمئنتان میکند اگر پس هم ندادید مشکلی نیست، گذرتان سمت آبرسان افتاد حداقل یک بار را بروید پیش آقای علیپور.

زل زدم به پیامک و میخندم، در دلم به روزی که قرار است تا آخر شبش با ادبیات سپری شود لبخند میزنم، متن گول زننده ای است: فرهیخته ارجمند دعوتید به نشست هم اندیشی اصحاب فرهنگ و هنر و ادب برای پیشبرد اهداف فرهنگی و هنری در جامعه. یکشنبه ۳ آذر. ساعت ۱۸. ده دقیقه ای از شش عصر گذشته، محل برگزاری نزدیک است، دو دلم برویم یا نه، تصمیم برعهده من بود، پدر تاکید کرد که اجازه اش را از مادر گرفته و تا ده شب مشکلی ندارد بیرون باشد، همچنان دو دل بودم برای رفتن یا نرفتن، هدف هایی غیر از تشکیل NGO فرهنگی ادبی پشت این مراسم بود. نمیخواهم از هیچ کس اسمی ببرم، کیفیت برنامه آنچه نبود که انتظارش را داشتم، اگر بگویم تو ذوقم خورد غلو نکرده ام، هدف مشخص شد: برپایی سازمانی مردم نهاد که بتواند صدای هنرمند باشد، بازیگر، عکاس، شاعر، نقاش و هر هنرمندی با هر هنری یکجا و متحد از حق خود، از هویت و هنر خود حراست و دفاع کنند، نفس عمل قابل تقدیر بود. نمایندگانی از هر صنف سخنرانی داشتند، انتظار داشتم وقتی خانم مجری با تمام احساس و با صدای گرمش از موسیقی حرف میزد و بیت هایی از شهریار را به زیبایی بر زبان میاورد و پشت بندش هنرمندی را صدا میزد، مخاطب صرفا شنونده دردهای او نباشد، دردها را میشد در صدای سیم های ساز هنرمند احساس کرد، صد حیف که فقط حرف زدن را برای امشبی که میتوانست بهتر برنامه ریزی شود انتخاب کرده بودند. امشب به یک درد بزرگ جامعه هنر هم پی بردم، کاش آدم های درستتری را برای شناساندن هنر انتخاب کنیم، فرهنگ و هنر محصول دیمی نیست که به امان خدا رهایش کنیم و منتظر بمانیم و دعا کنیم خدا بارانی بفرستد و محصول بار دهد، هنر را باید آب داد، وجین کرد و علف های هرزش را دور ریخت، ادعا کردن کار سختی نیست، روی هوا حرف زدن هم همینطور. وقتی نه میدانی زرین کوب کیست، نه میدانی آلبرکامو کیست، شهریار را در حد دور زدن در مقبره اش آن هم از سر تفریح میشناسی، نباید لب به سخن گشود و از نوشتن حرف زد، باید مثل من که نشسته بودم در میز سوم ردیف هشتم و فقط گوش میدادم، نشست و گوش داد. آقای هاشم چاووشی حرف قشنگی زد درمورد ذات مُرده پرستی و قداست دادن به هنرمند بعد از مرگش، گفت: بله بله میدانم امروز سر بر زمین بگذارم فردا در قطعه هنرمندان بهترین استراحتگاه برایم آماده است، همه هم بلند خواهند گفت: "لا اله الا الله" ولی چه کسی از امروزم باخبر است؟!

من هنرمند نیستم ولی نگران دنیای هنرم، وقتی قیمت دوربین های عکاسی را میبینم چشمانم گِرد میشود و آب دهانم را قورت میدهم و به جوان هایی که برا ثبت هر عکس تمام احساسشان را در آن عکس جاری میکنند فکر میکنم، وقتی بازیگری را میبینم که بعد از بیست سال کار کردن بیمه نیست دلم به حال آینده هنر میسوزد. شاعرها در کلامشان امروزمان را حفظ میکنند، نویسنده ها فرهنگمان را لابه‌لای جملاتی که تصویر میشوند در مقابل دیدگان مخاطب محافظت میکنند. عکاس ها در عکس هایشان زیبایی را نمایان میسازند، مجسمه سازها با دست هایشان شگفتی می آفرینند. هنر دغدغه است تفریح نیست.
 


یه بار به سرم زد درمورد بلاگرا پست بنویسم، عنوانش هم مثلا "بلاگرانه" انتخاب کنم. از ریکشن ها و بازخوردهای احتمالی نگرانی نداشتم، حس کردم حاشیه به دنبال خواهد داشت پس بیخیال شدم.

هیچ وقت پست های شباهنگ رو تو یه زمان محدود که برا وبلاگ خوانی میزارم، نمیخونم. در واقع وبلاگ خوانی من به دو قسمت تقسیم میشه، شباهنگ خوانی و بقیه خوانی. کل اطلاعاتم از شباهنگ اسمشه و پایان نامه اش و شهرهاش و جغداش و فعال بودن و فعال بودن و فعال بودنش. شباهنگ هم منو شاید در حد اسم بشناسه، شاید اگه بگی "پری"، بگه: کی؟! و شما مجبوری بگی: همون هلما. رمز پستاش رو ندارم، خیلی کم بهش کامنت میدم. یا کامنت دونیش بسته است، یا پست ها رو پارت بندی میکنم و طول میکشه کامل خوندنش و حس پیام دادن میپره. شباهنگ ناخواسته مخاطب رو همگام با خودش میکنه، موقع خوندن پستاش نفس نفس میزنم، بس که حس میکنم با هول و ولا مینویسه تا زمان رو از دست نده و به بقیه کاراش هم برسه. شباهنگ یه عجولِ ریلکسه انگار. گیاه اشک تمساح رو میشناسین؟! شباهنگ رو شبیه ترین به این گل میدونم.

فکر کردین اگر انسان نبودیم، از بین گیاه و اشیاء و . هر کدوم شبیه به چی بودیم؟!

 

پست بصورت انتشار در آینده است، چون میخوام خواب باشم و منصرف نشم بابت انتشار.


آماده میشم بخوابم، عینکم رو از روی چشمام برمیدارم، با دوتا دست چشمامو نوازش میکنم. نگاه میکنم به عینکی که میزارم داخل قاب، لبخند میزنم، بعضی وقتها همین عینک وجه تمایز من با بقیه بوده؛ آهان همون دختر عینکی رو میگی؟! همیشه یه نشونه هایی هست برا تفکیک آدما از هم. قد، رنگ چشم، رشته تحصیلی، شغل و موقعیت اجتماعی و هزارتا مشخصه دیگه. از یه جایی به بعد همه چیز تغییر میکنه، اینکه همون دختر عینکی، اون دختر چشم رنگی، بابا اون دختر قدبلنده یا دختری که کف دست چپش خال داره خطابت کنند برات فقط مشخصه است و لبخند برای این شناخت کافی است، از یه جایی به بعد دلت برای تفاوت های مهمتر پَر میزند، از همون هایی که یکی بخاطر داشتنت خودش رو محبوب ترین مخلوق خدا میدونه.


اینکه خودم هم باور میکنم که "خودم صاف و ساده ترین دختری هستم که به عمرم دیدم"، برایم زیاد هم جذاب نیست، دروغ چرا ناراضی هم نیستم از این صفتی که با خواست خودم بهم تحمیل شده. امشب اولین سری از دلنوشته های **** رو در دفترچه خاطراتم نوشتم، قرار مرور کردنش رو با یک شبانگاه بهاری هماهنگ شدم. اینروزها رو با تمام سختی هاش دوست دارم. بعضی وقتها دلت تلاش کردن میخواهد، بیخوابی کشیدن برای رسیدن به هدف میخواهد، بعضی وقتها دلت جنگیدن میخواهد و لذت پیروزی در یک جنگ سخت. پیروزی به شرط جنگ، رسیدن به شرط وجود هدف، همه چیز در این دنیا گره خورده به یک چیز دیگر. اینروزها دلم هوای درس و مدرسه و دانشگاه دارد، دلم استرس شب امتحان میخواهد، کافی میکس سرکشیدنهای سه بامداد میخواهد، دلم صبحانه ای با طعم ساقه طلایی کاکائویی و آب پرتقال میخواهد. 

و اینروزها بیشتر از همیشه خودم رو دوست دارم، مراقب خودم هستم، سعی میکنم خوب باشم. 

امروزتون چه رنگیه؟!


انتشار اول: شنبه، 29 اردیبهشت 1397، ساعت: 01:28

بازنشر: 

بیگانه. آلبرکامو. "پس گفتار":

مدت ها پیش بیگانه را در یک جمله خلاصه کردم که میدانم بسیار پارادوکسی بود: "در جامعه ی ما، هر کسی که در مراسم تدفین مادرش گریه نکند میتواند محکوم به مرگ شود." 

قسمت محاکمه مورسو، نقش اول داستان بقدری لج درآر و جذاب نوشته شده که بعد از خواندن اظهارات هر یک از شهود از کوره در میرفتم و تحت تاثیر آن قلم به دست میگرفتم تا پستی بنویسم، روی تکه کاغذی نوشتم: آلبرکامو در بیگانه راوی حقایق است، حقیقت ااما به معنای بدیهی بودن نیست، بعضی از حقیقت ها پیچیده اند مثل کلافی سردرگم، هر کس حقیقت را اندازه درکش از آن بیان میکند. درک کردن یک اندیشه درونی است که احساس، زمان، مکان و ده ها عامل دیگر در به اثبات رسیدنش تاثیر مستقیم و غیر مستقیم دارند . دربان با صراحت تمام میگوید: مورسو کنار جسد مادرش سیگار کشید، شیرقهوه خورد. وقتی وکیل مدافع میگوید: تو هم هم پای مورسو سیگار کشیدی و دربان جواب میدهد نخواستم تعارف آقا را رد کنم و مورسو حرفش را تایید میکند، دربان دست پاچه میگوید: من برایش شیرقهوه بردم. میبینید صراحت کلام اول در اینجا محو میشود، انگار که نسبت به تایید حرفش از جانب مورسو احساس دِین میکند.

آلبرکامو در پس گفتار کتاب ادامه میدهد: او (مورسو) با جامعه ای که در آن زندگی میکند بیگانه است. 

هیچ کس حتی خود آلبرکامو هم فکر نکرد شاید مشکل اینجاست که بقیه با دنیای مورسو بیگانه اند.

بنظر من میشود اینگونه بیان کرد که: آدم ها عادت کردن همدیگر را با دنیای خودشان بسنجند، هیچ کس رغبتی به شناختن دنیای دیگری ندارد و همین آرام آرام دنیایی با آدم های بیگانه میسازد. ما عادت کردیم دنیای خودمان را حجت بدانیم و شناخت را خلاصه شده در دنیای خودمان.


بجای خوندن یه عالمه کتاب نخونده، کتاب هایی که خوندم رو دست و پا شکسته مرور میکنم. بار دیگه بیگانه رو با تمام بیگانگیش دوست دارم.


پست پیش نویسی دارم با این عنوان "انگار که بزرگتر شدم"، مگر غیر از این است که بزرگترهای امروزی استاد سکوت اند و توجیه. سردار تو سیاهی شب ترور شد، خیلیهامون ناراحت شدیم، غصه خوردیم، گیج بودیم. رگ اتحادمون باد موقتی کرد، لحظات کنار هم غصه خوردنمون زیاد طولی نکشید، دوگانگی و دوقطبیها و یارکِشیها رخ نشون دادن، سکوت کردم و به بزرگتر شدنم افتخار کردم. خبرهای بد پشت سر هم ردیف شدن روز تشیع باز مرگ و رفتن، مجدد قطب ها جان گرفتن و به جان هم افتادن، عجب موجوداتی هستیم ما آدمها وقتی جان هم میگیریم میافتیم به جان هم، البته بهتر است بگویم چرا باز هم مرگ و رفتن؟! مرگ و داغ؟! خانه بی مادر چرا؟! موج انتقام راه میافتد، خون در مقابل خون، قصاص. قصاص ترامپ؟! ریختن خون عوامل ترور؟! بچه های قدونیم قدمان حرف از کشتن میزنند، بچه های قدونیم قدمان فهمیده اند سردار که بوده و با چه کسانی جنگیده، فرزندان قدونیم قدمان هرچه را که فهمیده اند عقده میکنند بیخ گلویشان، فرزندان قدونیم قدمان دنیای تنفربرانگیز و خشن را قشنگ میشناسند. نمیدانم اینگونه تربیت کردن خوب است یا بد فقط میدانم اگر قرار باشد فرزند من هم در فضای مسمومی مثل امروز قد بکشد، بعضی وقتها چشمها و گوشهایش را خواهم بست، بچه من باید قدری بچگی کند بدون چشیدن طعم تلخ دنیای آدم بزرگها. بچه های قدونیم قد تکرار بود؟! بله هزار بار تکرار میکنم بلکه خودم بفهمم که درمورد بچه ها حرف میزنم، قشری که قدشان را نیم قد میخوانیم ولی توقع داریم تمام قد مقابل مشکلات بایستند، درمورد برجام اظهار نظر کنند و آماده کشتن و کشته شدن شوند، به مرد و شیرزن بارآوردنشان مینازیم. من دنیای بدون جنگ دوست دارم، کجاست آنجا؟! غم که تمامی ندارد، یک زمانی قطار تبریز-مشهد، آتش پلاسکو و فاجعه معدن گلستان ردیف شدند و حال، راستی قبلی ها جبران خسارت شدند؟! علی همکلاسی من بود که هرساله برای ادای نذر مشهد میرفت، خسارتش اگر خون بها باشد در شهر پدری اش برای امور خیر صرف شد، شبکه استانی هم گزارشش را پخش کرد، مادر داغدارش را اولین و آخرین بار در مراسم ختمی که در دانشگاه برایش برگزار کردیم دیدم، مطمئن نیستم آتیش داغش فروکش کرده باشد. بله غم ما تمامی ندارد اینبار هواپیمایی با صدوهفتادوشش سرنشین بخاطر خطای انسانی سقوط میکند. حیف و صد حیف، وای و هزاران وای، زمستانمان جان آدمهای وطنم را با خود میبرد، نه با سرمای سختش بلکه با گرمای گلوله.

اگر دنیا دست انسان های خداشناس بود مطمئنا تبدیل به لجنزار فعلی نمیشد، من را در بیست و پنج سال و دَه ماه و بیست و پنج روزگی خسته نمیکرد. منِ خسته غرهایم را زده ام، غصه هایم را خورده ام و حالا فقط یک حرف آرام به رنگ آبی روشنای آسمان دارم، آسمان دهات خودمان  البته "بیاید ما همدل باشیم، دوگانگی ها فقط از هم دورمان میکند، سردار برای آرامش همه ما میجنگید، کشته شدگان روز تشیع همه مان را داغدار کرد، صدوهفتادوشش سرنشین هواپیما حتی خلبان اوکراینی اش برا همه مان مهم بودن، مظلومانه پرپر شدنشان قلب همه مان را تیر زد، بیایید همدل باشیم". الان وقت توجه به سیستان است، زندگی بلوچ های وطن زیر آب رفته است، ما فقط خودمان را داریم، باید بیشتر حواسمان به همدیگر باشد.


جدیدا نمینویسم از دو دقیقه ای که به اندازه یک هفته فکر کردن به میلیون ها آدم سپری شد، از عمه کمکم کن خرسم رو از روی کمد بردارم شروع شد، از پتویی که تا روی کتف مامانش کشیدم و با اشاره چشم متوجه اش کردم که بهتره بریم پایین شروع شد، از ولو شدنم روی مبل و نگاه کردن همراه با لبخندم به روی میز عسلی شروع شد، همه چیز خوب بود و شه یک صحنه ناب دستکاری نشده، لپ تاپ، برگه های نصفحه تصحیح شده، لیوان تا نصفه پُر از آب، پیش دستی و پوست پرتقال، تا اینجا همه چیز خوب بود، تا دیدن قرص "متفورمین"، لبخندم ماسید، بعضی وقتها درک شدن ها اذیت کننده اند مثل درک شدنم در آن لحظه. دستش رو کشید روی صورتم و گفت: عمه نگران نباشیا، بابا همیشه که نمیخوره هرازگاهی از این قرصها میخوره. 

جدیدا نمینویسم از آرامش خوب بودنهای حال دلی که خوب میکند حال دلی را. 

جدیدا نمینویسم از پیرزنی که در جواب دکتر که پرسید: سابقه دیابت در نسلتون هست؟! گفت: بله شوهرم. یادش بخیر چقدر با جواب صادقانه اش خندیدیم، یکی گفت: شوهر که فامیل نمیشه، هروقت پیاز میوه شد شوهر هم فامیل میشه، یکی گفت: مگه ایدزه از شوهرش منتقل شده باشه.

جدیدا نمینویسم از ظهر جمعه ای که مهمان خانه خاله معصومه بودم، خانه ای که بوی مهدیه میدهد، عکس مهدیه رو دارد و سراسر صدای مهدیه در خانه میپچد. مهمانی ای که اینبار خودم پذیرایی میکردم، نمک کدوم کشو هست؟! سس خالی دوست دارید یا ماست هم اضافه کنم؟! خاله معصومه شب تا صبح درد قلبش رو بخاطر یک ساعت دیدنم تحمل کرده بود، میگفت: مطمئن بودم اگر اورژانس بیاید، میبرند میبندنم به تخت بیمارستان، چطوری بستری شم وقتی دوای دردم وعده دیدار روز جمعه به من داده؟!

بله جدیدا نمینویسم.

بله جدیدا با عشق نمینویسم.

بله جدیدا با دغدغه و هدفمند نمینویسم.

بله جدیدا آزادانه و با فکر باز نمینویسم

حتی جدیدا با اضطراب هم نمینویسم.

از این خنثی نویسی و ننوشتن هایی که چسب شدند در پس دل و ذهنم ناراضی ام.

 


نزدیک دوازده شبه، ظرفهای شام رو ریختم تو سینک ظرفشویی. برا تسکین سردردم یه قاشق از شربت استامینوفن برادرزاده ام رو سر کشیدم. از تو کیفم کتاب برداشتم بخونم، "دختر پرتقالی"، هدیه وارانه به مناسبت تولدم، بهتره بگم یکی از محتویات بسته پستی خوشگلیه که دو روز تو راه بود تا برسه به دستم، تو بسته همه چیز پیدا میشد، خوراکی های خوشمزه و محلی شهر واران، صدف، بندعینک و دستبند، جاکلیدی عروسکی یاسی رنگ، پیکسل بارونی، کتاب و یه چیزای دیگه. راستی چند وقتیه وبلاگهاتونو نمیخونم، فراموشم که نکردین؟!

"دختر پرتقالی" همون کتابیه که مدتها دلم میخواسته و نداشتمش، یعنی حتی از وجودش خبر نداشتم، یعنی نمیدونستم دختر پرتقالی همونیه که دلم میخوادش. شروعی آروم و در عین حال مهیج، ترجمه ای ساده و دلنشین. جُرج سه و نیم ساله بوده که پدرش از دنیا میره، پدر جُرج یه پدر استثناییه، او در طول چند ماه بیماری، خودش رو فقط وقف سه و نیم سالگی پسرش نکرده، پدر جرج نقشه‌ها داشته برای زندگی کردن و رفاقت با پسرش در نوجوانی، نه نه فعل گذشته اشتباه است، پدر جرج نقشه‌ها داره برای زیستن در کنار پسر نوجوانش. خواندن پانزده صفحه اول برای بیان عمق احساسم نسبت به این کتاب کافی نیست، شاید وسطهای قصه تو ذوقم بخوره ولی در حال حاضر خوشحالم بابت آشنایی با جرج و خونواده اش، مادر جرج با دیدن عکسهای به جا مانده از زمان زندگی سه نفره شان بلند بلند میخندد و این برای جرج خوشایند نیست. مادربزرگ و پدربزرگ پدری جرج انگار که دوتا شخصیت باوقار و اصیل هستند. پدرخوانده جرج، یورگن به همان اندازه که شخصیت نرمالی بنظر میرسد، احتمالا مرموز هم هست. "مامان گفت میریام خوابیده، خُب این برای من خبر خوبی بود چون مامان بزرگ و بابابزرگ من نسبتی با میریام نداشتن و برای دیدن من اومده بودن. میریام خودش مامان بزرگ و بابابزرگ داره و اونا هم آدمای خوبی هستن و گاهی هم به ما سر میزنن اما به قول معروف "خون، خون رو میکشه"، میریام برای خانواده یورگن عزیزه و من برای خانواده بابام." این قسمت ایرانی ترین قسمت این پانزده صفحه از کتاب نویسنده نروژی است که رگ ایرانی من رو هم تحت تاثیر قرار داد. بعدترها بیشتر خواهم نوشت از پدری که بعد از رفتنش روزها و خاطرات مشترک با تنها پسرش میسازد، از کالسکه قرمز هم مینویسم. چقدر سوز داشت قسمت هایی که پدر جُرج با تعریف خاطرات، از پسر نوجوانش که تنها سه و نیم سال کنار هم زندگی کرده اند ملتمسانه توقع فراموش نشدن و یادآوری داشت. 

یه حس آشنایی نسبت به پدر جرج دارم، دنبال شباهت‌های ریز موجود بین خودم و او میگردم.!


1398/12/19

آنه جان سلام.

حس میکنم حالت خوبه، بهتره بگم دوست دارم حالت خوب باشه، به یاد همه دلتنگی ها، لبخندها و گم شدنها در دنیای تو. میخوام یه تصویر ذهنی درمورد خودم برات ترسیم کنم، اینطوری هم خودم حس صمیمیت بیشتر میکنم و هم خوندن نامه ام برات احتمالا جالب باشه. پرحرفی هام شبیه خودته، شاید بیشترین شباهتمون تو خیالپردازی های شبانه باشه، راستی برعکس خودت من عاشق موهای قرمزت بودم، میدونی من هیچ وقت موهامو نمیبافتم بین خودمون بمونه اونروزایی که عاشقونه پای دیدنت مینشستم مدل موهام مصری کوتاه بود. گونه سمت چپ صورتم سه چهارتا کک و مک داره، اینو برا اولین بار فقط برا تو مینویسم، قدِ بلند و چشم های سبز تیله هم کافیه برای تصور کردنم. آنه جان من متعلق به سالهای دورم، تو همیشه با تمام دور بودنت بلد بودی چطوری خودت رو نزدیکمون کنی و تبدیل شی به یه رفیق خوب. رفیق جان حال اینروزهای ما زیاد خوب نیست، امیدوارم ناراحت نشی ولی همین نامه ای که برات مینویسم هم بهونه ایه برا لحظه ای حال خوب در این شرایط سخت. تو دختر قوی ای هستی، تکرار غریبانه روزهایت رو پایان دادی، از پس لحظه های مبهم کودکی و تنهایی معصومانه ات برآمدی و در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآمدی، تو شکفتی و سبز شدی. پس از حرفم ناراحت نمیشی و برای من و جهانم شکفتنی سبز با گلهای صورتی زیبا آرزو میکنی، نمیخوام درگیر سختی هامون شی فقط درددل دوستانه بود. راستی حال گیلبرت چطوره؟! هنوز هم شوخ و جنتلمنه؟! همیشه دوست داشتم بدونم مادر شدی یا نه؟! چند روز پیش به بنفشه های امسالم سر زدم و لابه لای عطر و رنگ قشنگشون نفس کشیدم، دوست دارم مثل رقص های آروم تو و دیانا وسط گلها برقصم و موهامو بسپرم به دست باد، منم یه دیانا داشتم روزهای خوبی هم کنار هم ساختیم، حتی تاج های گل شبیه تاج های شما دوتا هم برا خودمون ساخته بودیم. اگه بگم بیشتر از چهار ساله صدای زنگ تلفنم آهنگیه که یادآور تو هست شاید برات خنده دار باشه، ولی بهتره بدونی تو یه دختر مشهور و محبوبی، حتی ماتیو مهربون و ماریلا منظم رو هم خیلی از آدمها تو دنیا میشناسن، یه آهنگ داری برا خود خودت و اگر بپرسی تلفن همراه چیه؟! باید بگم  الان خیلی چیزها شبیه دنیا آروم تو نیست، تلفن همراه هم یه چیزی شبیه نامه است، از من میشنوی حرفای من رو بخون ولی دنبال کندوکاو در دنیای من نباش، هرچی باشه من از آینده برات نامه مینویسم. آنشرلی عزیزم در تصورات من دنیای تو، هایدی، جودی و حتی اون دختر تو مزرعه حنا رو میگم یکی هست، میخوام امیدوار باشم که نامه ام رو میخونی، لطفا اتوبوس سفرهای علمی شگفت انگیز و خانم معلم جذابش رو اگر دیدی سلام من رو بهشون برسون. آنه من یه پیراهن دارم وقتی میپوشم شبیه تو میشم، دارم فکر میکنم حتما تو محبوب ترین شخصیت زندگیم بودی که تا الان همراه منی.چقدر خوشحالم که خانم لوسی تو رو خلق کرد تا یکی از دوست های من باشی.

"دوست تو پری"

بازی وبلاگی (وبلاگ آقاگل)

دعوت میکنم از: "حاج مهدی"، "مستور"، "مریم"، "فیشنگار" و "واران".

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

قصر کدنویسی دانلود فیلم های هالیوودی دکتر امیراحمدی سلامت از نگاه ملی همه چی موجوده رزین میکس بد رو به آسمان بازار کسب و کار اینترنتی ممبر تلگرام گنج حکیم